پدر پشت پنجره ایستاده بود و مات ومبهوت فضای بیرون شده بود.دختر که تازه فهمیده
بود او پدرش است از دور او را تماشا میکرد،کمی جلو رفت ...پدر که حس میکرد دختر او
را دوست ندارد برای این که اورا به حرف بیارد گفت:چه منظره ی زیبایی!واز دختر
پرسید:نظر تو چیه عزیزم...دختر کمی فکر کرد و از پدر پرسید به نظر شما من چه
جوابی میدم ؟گفت:میگی برام اهمیتی نداره منظرست دیگه خدا آفریده معلومه که
زیباست معلوم بود که دل پدر خیلی غم داشت که این جوری جواب داد.دختر مقابل پدر
ایستاد لبخندی زد و گفت :شما پشت این پنجره یه کوه استوار می بینی من مقابل
خودم کوهی پر از غم و رنج می بینم شما پشت این پنجره رودی را جاری می بینی من
در مقابل خودم مردی که زندگی در او جریان دارد رامی بینم شما پشت این پنجره
همه ی زیبایی ها را می بینی من در مقابل خود همه ی زندگی ام را می بینم اشک
در چشمان پدر حلقه زد بالاخره بعد از سالها دخترش رو توی بغل گرفت و با تمام
وجود به او گفت :دوستت دارم بعد از چند دقیقه پدراحساس کرد دخترش نفس نمی
کشد...
صورت دختر پر از خون شده بود اون خود زنی کرده بود

|